شاش زدن، ترشح و لعاب زدن. رجوع به شاشه و شاش زدن شود، سبز شدن نان و امثال آن در رطوبت. (یادداشت مؤلف). شپشه زدن، پدید آمدن سپیدی از قارچهای ذره بینی بر روی طعام یا میوه. (یادداشت مؤلف). اورزدن. کپک زدن. کپره زدن، پدید آمدن شاشه بر روی چرم و غیره. (یادداشت مؤلف). اشکو زدن. - شاشه زدن جامه، خوردن و سوراخ کردن پت جامه را. (یادداشت مؤلف)
شاش زدن، ترشح و لعاب زدن. رجوع به شاشه و شاش زدن شود، سبز شدن نان و امثال آن در رطوبت. (یادداشت مؤلف). شپشه زدن، پدید آمدن سپیدی از قارچهای ذره بینی بر روی طعام یا میوه. (یادداشت مؤلف). اورزدن. کپک زدن. کپره زدن، پدید آمدن شاشه بر روی چرم و غیره. (یادداشت مؤلف). اشکو زدن. - شاشه زدن جامه، خوردن و سوراخ کردن پت جامه را. (یادداشت مؤلف)
انشعاب. (تاج المصادر بیهقی). تفرع. (مصادر زوزنی). شاخه زدن. رستن و دمیدن شاخ: این جهان را بنظم شاخ زند هر چه در باغ طبع من کارد. مسعودسعد. عشق تو اندر دلم شاخ کنون میزند وز دل من صبر رابیخ کنون میکند. خاقانی. ، نطح. (دهار). راندن و دفع کردن (حیوان) با شاخ خود. (ناظم الاطباء). کله زدن گوسفند و گاو و غیره، کله زدن جنین در شکم مادر: بعد از آن تن فرزند (در شکم مادر) شاخ زدن گیرد و اندامها پدید آید. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)، نفیر زدن، لطمه زدن و اذیت کردن. (فرهنگ نظام). - امثال: راحتی شاخت می زند
انشعاب. (تاج المصادر بیهقی). تفرع. (مصادر زوزنی). شاخه زدن. رُستن و دمیدن شاخ: این جهان را بنظم شاخ زند هر چه در باغ طبع من کارد. مسعودسعد. عشق تو اندر دلم شاخ کنون میزند وز دل من صبر رابیخ کنون میکند. خاقانی. ، نطح. (دهار). راندن و دفع کردن (حیوان) با شاخ خود. (ناظم الاطباء). کله زدن گوسفند و گاو و غیره، کله زدن جنین در شکم مادر: بعد از آن تن فرزند (در شکم مادر) شاخ زدن گیرد و اندامها پدید آید. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)، نفیر زدن، لطمه زدن و اذیت کردن. (فرهنگ نظام). - امثال: راحتی شاخت می زند
آرایش کردن موی با شانه. (بهار عجم). زدن شانه به زلف تا تارها از هم باز گردد و نرم و خوار شود: دمی که خواهم از او بوسه زلف شانه کند رهد ز شانه زدن تافتن بهانه کند. شهیدی قمی (مجموعۀ مترادفات). سر زلفش چو شانه میزد باد اصلح اﷲ شأنه گفتم. کمال خجندی (از بهار عجم). گه شانه زند در زلف، گه سرمه کشد در چشم. آرزو (از ارمغان آصفی). به گیسوی موجش نسیم هوس زند شانۀ تازگی، هرنفس. طغرا مشهدی (از ارمغان آصفی). ، قرار دادن شانه بر گیسو استواری را یا زیبائی را، بمعنی مضایقه نمودن است. (بهار عجم)
آرایش کردن موی با شانه. (بهار عجم). زدن شانه به زلف تا تارها از هم باز گردد و نرم و خوار شود: دمی که خواهم از او بوسه زلف شانه کند رهد ز شانه زدن تافتن بهانه کند. شهیدی قمی (مجموعۀ مترادفات). سر زلفش چو شانه میزد باد اصلح اﷲ شأنه گفتم. کمال خجندی (از بهار عجم). گه شانه زند در زلف، گه سرمه کشد در چشم. آرزو (از ارمغان آصفی). به گیسوی موجش نسیم هوس زند شانۀ تازگی، هرنفس. طغرا مشهدی (از ارمغان آصفی). ، قرار دادن شانه بر گیسو استواری را یا زیبائی را، بمعنی مضایقه نمودن است. (بهار عجم)